سکوت پنجره...



دنیای کج و معوج من

دیوونــــــگیــ هآمـــ .قوانیـ ـ ـ ـن کجکی

شب است .تاریک تاریک.انگار تمام دنیا با هم قهرند.

امشب دیگر پرنورترین ستاره ها هم نمیدرخشند.

حتی همان هاییی که دیشب برایم چشمک میزدند.........

امانه .اینها همه فقط خیالات من هستند.

امشب هم ستاره ها میدرخشند به پرنوری دیشب،شاید هم درخشانتر.

در آسمان ضیافتی بر پاست .زمین هم دست کمی از آسمان ندارد.

امشب باز هم کودکی متولد میشود.پیرمردی میمیرد.

زندگی جاریست با همه ی خوشی ها و ناخوشی هایش

واین فقط من هستم که در سکوت بیرحم خانه ،روبروی تکه های قلبم زانو زده

و تمام تنم را تکه های قلبم زخمی کرده است.

این منم که زمین و زمان را نفرین می کنم.

آخر دیگر دلی برایم باقی نمانده تا به حال بقیه بسوزد.

حتی حوصله ی نفس کشیدن را هم ندارم .

هوا هم مسموم است.

بوی تعفن می آید،بوی خیانت،بوی شهوت،

انگار باز هم در این نزدیکی ها کسی عاشق شده است.

با تکه های پازل قلبم کلنجار میروم.

هرچقدر سعی می کنم نمی توانم آنهارا سر جایشان بچسبانم.

جوری که هیچ کس نفهمد این دل روزی شکسته است.

کسی نفهمد این دل زمانی عاشق بوده است.

آری ترمیمش می کنم تا کسی نفهمد این مایه ی ننگ را.

دیگر خسته شده ام .

سرم را بلند می کنم.

نگاهم بر پنجره ثابت می ماند.

نوری می درخشد.

انگار باز هم خیالاتی شده ام.

اما این نور مانند تمام سراب های زندگیم از بین نمی رود

بلکه هر لحظه روشن تر از قبل می درخشد

ومرا به سوی خود می کشد.

آری کسی مرا میخواند

بیا ،ای رفته ،صد بار آمده باز آ.

که من رد را نبستم منتظر بودم که برگردی .

این صدای دلنشین سرتاسر وجودم را ارامش می بخشد.

تکه های قلبم را با زحمت از روی زمین جمع می کنم.

زورم به آنها نمیرسد.

خیلی بیشتر از آنی هستند که فکرش را میکردم.

درون دستهایم جا نمیشوند.

پس جمعشان می کنم

و درون لباسم میریزم

درست مانند بچگی هایم.

که گلهای باغچه را می چیدم و درون لباسم میریختم

میرفتم یک گوشه می نشستم

ودسته های کوچک گل درست می کردم.

اینبار کسی مرا پرشور تر از قبل میخواند.

به سوی نور رهسپار میشوم

و سکوت پنجره را می شکنم

بدنبال منشا نور میگردم

اما در همه جا هست.

دوباره بوی عشق می آید.

اما دل انگیز است.

تکه های قلبم را به خالق خود می سپارم.

به عاشقانه ترین شکل ممکن فریاد می زنم.

خدایا عاشقت هستم.

او هم جوابم را میدهد.

نگاهی به دستانم می اندازم

و قلب خود را می یابم.

 درست مثل روز اولش شده است.

اینبار هم می نشینم و باز هم از عشق می گویم.

نه با یک انسان بلکه با خالق خود

خالقی که مرا عاشقانه آفرید.

او هم جوابم را می دهد با عشق،

برعکس تکمام عشق های زمینی

که پاسخت را با تکه های قلبت

که به آنها بخشیدی می دهند.

اما احساس می کنم روحم به پرواز در آمده.

احساس قطره ای را دارم که به دریا پیوسته.

روح من هم به خدا پیوسته.

به همان خدایی که روحش را به من هدیه داد.

حال مانند کودکی هستم.

که تازه متولد شده است

اما اینبار عشق را هم با خود به همراه دارم

عشقی پاک و با وسعتی بی نهایـــــــــــــــــــــــــــــــــت

زیباترین احساسی که داشته ام و در عین حال غیر قابل درک ترین آنها.



پنج شنبه 4 اسفند 139022:25 جوجو

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 113
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 733
بازدید ماه : 1586
بازدید کل : 258710
تعداد مطالب : 407
تعداد نظرات : 1084
تعداد آنلاین : 1

هدايت به بالا

کد هدايت به بالا

پشتیبانی

آپلود عکس

کد متحرک کردن عنوان وب

** *** **


نایت نما


نایت نما


نایت نما

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

آیکُن های اِمیلی

* *